قفل

هی میام بنویسم
از اتفاقایی که برام میفته
از احساساتی که دارم
از دغدغه هام
از طرز فکرم
از هدفم
از راه و روش و آیینم
از نگاهی که به دور و برم و این دنیا دارم
از کارایی که دارم انجام میدم
از خاطره ها
از خیلی چیزا...
اما تا میام بنویسم
با خودم میگم
بازم غر؟
آخه تو که بک گراند ذهنت الان خاکستری که چه عرض کنم...! سیاهه! مجبوری مگه بنویسی؟
با خودم میگم
خوب از خودم نمی نویسم
از چیزای دیگه بگو
چیزای دیگه همش تبدیل می شه به از خدا نوشتن !
خسته کننده ست! بهتره عقایدتو برای خودت نگه داری!
حوصله تحلیل مسائل اجتماعی و سیاسی و غیره رو هم ندارم دیگه
طنز نویس هم که نیستم
دست آخر به خودم میگم
بهتره پاشی بری به کارای دیگه ات برسی
بدجوری قفل کردی دختر!

واژه

آن گاه که برگ هایم را بادها می برند
و دست هایم خشک و ترک خورده می شوند
و زبانم هیچ ندارد که بگوید

تو واژه را می پذیری

مشقم کن
وقتی که عشق را زیبا می نویسی
فرقی نمی کند که قلم
از ساقه های نیلوفر باشد
یا پر کبوتر !

اینک

من از وزوزِ ماشین ها بیزارم و با دوستان خود سخن می گویم...

مشوّش می نویسم چون قرار نیست کسی قرار داشته باشد. دنیا دنیای بی قراریست. چقدر آدم ها گستاخ شده اند. بعضی ها به تمام معنا مثل سگ رفتار میکنند... البته منهای وفاداریش! خیلی ها تفاوت دل را با توپ پلاستیکی نمیدانند. اگر باور ندارید، برای یکی دو روز قلبتان را پیششان امانت بگذارید. وقتی بازگشتید، خواهید دید که مشغول روپایی زدن با قلبتان هستند!

چرا برخی نمیتوانند باور کنند که شکستن دل آنقدرها هم کشکی کشکی نیست. واقعا از آه انسانها باید ترسید. باورش کمی سخت است. اما یک قطره، تنها یک قطره اشک کافیست تا فازِ آه کشیدنهای انسان، روی نولِ ملکوت خدا بیافتد! و آن زمان است که سیمِ زمینِ مدارِ وجود انسانِ قطع میشود و یکهو فیوزِ استجابت می پرد بالا...!

خیلی ها هنوز از قواعدِ "قماربازیِ" عالم ناآگاهند. اما چاره ای نیست. تا بازی نکنی یاد نمیگیری. باید چند دست "حکم" بازی کنی، تا بفهمی حضرت زهرا چقدر مقام دارد! تا بفهمی چرا بی بی، خاجِ دلِ باباست!! باور کن که در ورق های خدا، بی بی آسِ آخر است! وارد حلقه ی رندان که شدی، کم کم درک میکنی که تنها آنهایی که "بی دل" بودند، حاضر شدند به پهلویِ بی بی، خشت بزنند!! بی جهت نیست که جفت ششِ نردِ خلقت، دوازده معصوم هستند!! هر لحظه به خود میگویم: کیشِ خودت را فراموش کن و یکسره مات شو

راستی داشت یادم می رفت... من هنوز هم از وزوزِ ماشین ها بیزارم!

محمد حسین اسماعیل نیا
خرداد 1389

یک عکس ، یک تاریخ


و این چنین است

که انسانی می میرد

و انسانی می ماند ...



پ. ن : از راست : من ، مادرم ، مادربزرگم ، مادر مادربزرگم ، مادر بزرگ مادر بزرگم

من کفر نمیگویم.... تو بودی که کفرم را درآوردی



خواب آلود در برابر آینه می ایستم. قدری آبِ بیداری به تنم می پاشم و یکهو روحم می پرد! شاپرک که باشی، همیشه پرواز تورا با خودش خواهد برد... کنار می آیم و واژگون شدنِ واژگانم را بر روی کاغذ پاره ها به تماشا می نشینم. اینها که میخوانی، تپشهای من است.
نمیدانم باید نوشت یا نباید نوشت... نمیدانم از نوشتن باید نوشت یا از ننوشتن. حس میکنم اخیراً یک بیماری واگیردار دارد همه گیر میشود. عارضه ای که تنها و تنها دو پیامد دارد: 1- مغز انسان را دچار یبوست میکند. 2- قلم انسان را دچار اسهال!! و مساله وقتی حادتر میشود که بدانیم عموماً این دو پیامد با هم و در یک زمان دامنِ فرد را میگیرد!!! و در این میان، وقتی شبکه های تلویزیون را برای یافتنِ برنامه ای پزشکی، در زمینه ی راههای جلوگیری از پیشروی این بیماری ورق میزنم، با سریالهایی مواجه میشوم که سه ریال هم نمی ارزند!
چند وقتی است دست به دامنِ هدفونم شده ام (headphone) ! چون به محض اینکه یک جفت گوشِ خالی پیدا شود، همه تلاش میکنند تا باروتهای اطلاعات را به مددِ سمبه ی استدلال وارد کله ات کنند!! میخواهم نشنوم. میخواهم فکر کنم. این روزها دائم از خودم میپرسم: چرا در این روزگارِ گرانی،گوش اینقدر مفت است؟! دائم می اندیشم: یعنی هنوز هم کسی پیدا میشود که حاضر باشد به حرفهایم گوش نکند؟!

محمد اسماعیل نیا

خیلی وقت است



به اطراف خود می نگرم ! نگاه می کنم . گوش می دهم ! یک دنیا حرف دارم اما حرفی برای گفتن ندارم!
خیلی وقت است که حنجره ام تار عنکبوت گرفته !


خیلی وقت است که افکارم ، قلم به دست انگشتانم نمی دهد!


خیلی وقت است که پنجه ای وحشیانه به گلویم چنگ می زند !


خیلی وقت است که برای خنده هایم می گریم و به گریه هایم می خندم!


خیلی وقت است که سرشارم از احساس بی حسی !


خیلی وقت است که هرچه بیشتر بدست می آورم تهی تر می شوم !


خیلی وقت است که همچون شبحی در کنج اتاق نشسته ام و به خود می نگرم!


خیلی وقت است که بار سنگین گناه را بر دوشهای ناتوانم حس می کنم و راهی برای خلاصی نمی یابم !


خیلی وقت است که به خاطر ثواب گناه می کنم !


خیلی وقت است که در مرز پایان هستی ایستاده ام و به قفا می نگرم !


خیلی وقت است که سیاست را بازی می کنم ولی سکوتی سخت نصیبم شده !


خیلی وقت است که خطا می کنم ، آگاهم می کنی ! تند می روم ، می فهمانی . کند می روم ، هلم می دهی . می افتم ، بر می خیزانی !! خسته می شوم ، امید می دهی ... خیلی وقت است که شرمنده ام می کنی .


خیلی وقت است که غمهایم افزون شده ، خیلی وقت است که نمی توانم خود را ببخشم حتی اگر تو بخشیده باشی ،


خیلی وقت است که تو با منی و من با توام ولی تو را ندارم......خیلی وقت است که ناشکری نمی کنم ، ولی ، غمم شیرین نیست!!

تأسف


دیروز استاد خوبم دکتر حسن عابدی جعفری را دستگیر کردند.
منطقی ترین و صبورترین استاد دوران دانشجویی من .
یادم هست که ۴ جلسه تمام یادمان دادی که چطور از هیاهو دور شویم و چگونه حرف علمی و مستدل بزنیم.
یادم هست که چطور در برابر حرفهای گاها غیرمنطقی و احساساتی مان سر کلاس صبور بودی و در آخر با لبخند می گفتی :
من مخلص حرفهای منطقی و مستدلتون هستم.آمار بفرمایین!
و من درمانده ام از فهم انسان نماهایی که طاقت شنیدن حرف منطقی و مستدل هم ندارند.
و من می گریم به حال قومی که چشمانشان برای دیدن حق کور و گوشهایشان برای شنیدن سخن حق کر است.
مگر جرمت چه بوده است جز دعوت همه به قانون گرایی
یادم هست که دو جلسه از قانون اساسی ایران حرف زدیم و مباحث مهمش و تو هیچ سخنی جز عمل به قانون گرایی نگفتی.
فردا سر کلاسمان نیستی و ما مانده ایم و غم نبودنت و نگاه پر حسرتمان به مقاله هایی که با شوق و ذوق برای کسب رضایت تو آماده کرده بودیم
کاش برای یکبار هم که شده سخنانت قانع کننده نبود تا این چنین مبهوت نبودنت نباشم
کاش انقدر خوب نبودی استاد
کاش ...

از وبلاگ

http://www.ishan.blogfa.com/

پی نوشت:تلخ، شگفت انگیز، غیر قابل باور.

من چیزی جز رفتار منطقی و حرکت در مسیر قانون از دکتر عابدی جعفری ندیده و نیاموخته بودم. امیدوارم ایشان هرچه زودتر آزاد شوند و کشور ما به مسیری برگردد که دکتر عابدی جعفری و امثال ایشان را به عنوان افتخارات علمی ایران و در مقام های تأثیر گذار و تصمیم ساز کشور بینیم. جای امثال ایشان در کلاس های درس است، نه در بازداشتگاه. وقت ایشان باید صرف انتقال آموخته هایشان به فرزندان ایران شود، نه گفتگو با بازجو.