من کفر نمیگویم.... تو بودی که کفرم را درآوردی



خواب آلود در برابر آینه می ایستم. قدری آبِ بیداری به تنم می پاشم و یکهو روحم می پرد! شاپرک که باشی، همیشه پرواز تورا با خودش خواهد برد... کنار می آیم و واژگون شدنِ واژگانم را بر روی کاغذ پاره ها به تماشا می نشینم. اینها که میخوانی، تپشهای من است.
نمیدانم باید نوشت یا نباید نوشت... نمیدانم از نوشتن باید نوشت یا از ننوشتن. حس میکنم اخیراً یک بیماری واگیردار دارد همه گیر میشود. عارضه ای که تنها و تنها دو پیامد دارد: 1- مغز انسان را دچار یبوست میکند. 2- قلم انسان را دچار اسهال!! و مساله وقتی حادتر میشود که بدانیم عموماً این دو پیامد با هم و در یک زمان دامنِ فرد را میگیرد!!! و در این میان، وقتی شبکه های تلویزیون را برای یافتنِ برنامه ای پزشکی، در زمینه ی راههای جلوگیری از پیشروی این بیماری ورق میزنم، با سریالهایی مواجه میشوم که سه ریال هم نمی ارزند!
چند وقتی است دست به دامنِ هدفونم شده ام (headphone) ! چون به محض اینکه یک جفت گوشِ خالی پیدا شود، همه تلاش میکنند تا باروتهای اطلاعات را به مددِ سمبه ی استدلال وارد کله ات کنند!! میخواهم نشنوم. میخواهم فکر کنم. این روزها دائم از خودم میپرسم: چرا در این روزگارِ گرانی،گوش اینقدر مفت است؟! دائم می اندیشم: یعنی هنوز هم کسی پیدا میشود که حاضر باشد به حرفهایم گوش نکند؟!

محمد اسماعیل نیا