آسیاب به نوبت !

غریب است دوست داشتن .
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد...
و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛
به بازیش می گیریم . هرچه او عاشق تر ، ما سرخوش تر ، هر چه او دل نازک تر ، ما بی رحم تر .
تقصیر از ما نیست .
تمامی قصه های عاشقانه ، اینگونه به گوشمان خوانده شده اند .

دکتر شریعتی

پی نوشت : خیلی دوست دارم نوشته های قشنگتونو مثل سابق بخونم ولی این ترم سرم کمی شلوغه و سعادت ندارم.

آزادی

آزاد به دنیا آمده ام ، ولی در اثر هجوم دردها به پشت دیوارها خزیده ام
در جای خود توسط زمان و خاطره ها میخکوب شده ام و تاریکی ترس ها مرا از زیبایی های زندگی پنهان نموده اند .
زیبایی هایی که خداوند مخصوص من آفریده
او مرا در پشت آئینه سرگشتگی هایم یافت ،
سراب هایی که خود آنها را ساخته ام ، احاطه کرد،
روح خود را به بند کشیده بودم
برای حفاظت خود از دردهای درونی ام و قلب جریحه دارم که در عذاب گناهانم شعله می کشید
و خدا صدایم کرد : " من اینجا هستم "
خداوند ندا درداد . ولی نمی توانستم از پس ترس هایم صدای او را بشنوم
خود را بی ارزش می پنداشتم !
"من اینجا هستم " صدایی دوباره مرا به خود خواند !
"بگذار که عشق من تو را به نور هدایت کند "
ورای تاریکی که تو بر روان خود آن را منعکس نموده ای
" من اینجا هستم "
وحشت زده و مبهوت آینه خود را بالا گرفتم ولی بازوانم ضعیف بود .
قلبم تشنه ملاقات با خدا !
گناهانم را در برابر حقیقت نورانی و زیبایی های عشق او سپر گرفتم تا در پشت آنها پتهان شوم . سیلان نور و زیبایی مقاومت ناپذیر بود !
توان صحبت نداشتم .
از پشت سپر گناهانم دزدانه نگاه کردم و زیبایی های منورانه و درخشان او را دیدم که بر جهان اطراف من پرتو افکنده بود و چشمان قلبم به نور او باز شد .
او مرا آزاد نمود!
آزاد که همراه پرندگان در شکرگذاری او سرود سر دهم
و همراه با سبزه و گل ها در شادی های هستی شریک شوم و از آنها لذت ببرم
آزاد که در راه انسانیت و رسیدن به شکوفایی معنوی قدم بردارم .
آزاد که به خود واقعی ام دسترسی پیدا کنم و خودم باشم
هنوز این طنین در گوشم آهنگ می زند "من اینجا هستم "
آری او مرا آزاد کرد !
عشق من به او ضامن آزادی من است!
برای همیشه و هر روز !

قفل

هی میام بنویسم
از اتفاقایی که برام میفته
از احساساتی که دارم
از دغدغه هام
از طرز فکرم
از هدفم
از راه و روش و آیینم
از نگاهی که به دور و برم و این دنیا دارم
از کارایی که دارم انجام میدم
از خاطره ها
از خیلی چیزا...
اما تا میام بنویسم
با خودم میگم
بازم غر؟
آخه تو که بک گراند ذهنت الان خاکستری که چه عرض کنم...! سیاهه! مجبوری مگه بنویسی؟
با خودم میگم
خوب از خودم نمی نویسم
از چیزای دیگه بگو
چیزای دیگه همش تبدیل می شه به از خدا نوشتن !
خسته کننده ست! بهتره عقایدتو برای خودت نگه داری!
حوصله تحلیل مسائل اجتماعی و سیاسی و غیره رو هم ندارم دیگه
طنز نویس هم که نیستم
دست آخر به خودم میگم
بهتره پاشی بری به کارای دیگه ات برسی
بدجوری قفل کردی دختر!

واژه

آن گاه که برگ هایم را بادها می برند
و دست هایم خشک و ترک خورده می شوند
و زبانم هیچ ندارد که بگوید

تو واژه را می پذیری

مشقم کن
وقتی که عشق را زیبا می نویسی
فرقی نمی کند که قلم
از ساقه های نیلوفر باشد
یا پر کبوتر !

اینک

من از وزوزِ ماشین ها بیزارم و با دوستان خود سخن می گویم...

مشوّش می نویسم چون قرار نیست کسی قرار داشته باشد. دنیا دنیای بی قراریست. چقدر آدم ها گستاخ شده اند. بعضی ها به تمام معنا مثل سگ رفتار میکنند... البته منهای وفاداریش! خیلی ها تفاوت دل را با توپ پلاستیکی نمیدانند. اگر باور ندارید، برای یکی دو روز قلبتان را پیششان امانت بگذارید. وقتی بازگشتید، خواهید دید که مشغول روپایی زدن با قلبتان هستند!

چرا برخی نمیتوانند باور کنند که شکستن دل آنقدرها هم کشکی کشکی نیست. واقعا از آه انسانها باید ترسید. باورش کمی سخت است. اما یک قطره، تنها یک قطره اشک کافیست تا فازِ آه کشیدنهای انسان، روی نولِ ملکوت خدا بیافتد! و آن زمان است که سیمِ زمینِ مدارِ وجود انسانِ قطع میشود و یکهو فیوزِ استجابت می پرد بالا...!

خیلی ها هنوز از قواعدِ "قماربازیِ" عالم ناآگاهند. اما چاره ای نیست. تا بازی نکنی یاد نمیگیری. باید چند دست "حکم" بازی کنی، تا بفهمی حضرت زهرا چقدر مقام دارد! تا بفهمی چرا بی بی، خاجِ دلِ باباست!! باور کن که در ورق های خدا، بی بی آسِ آخر است! وارد حلقه ی رندان که شدی، کم کم درک میکنی که تنها آنهایی که "بی دل" بودند، حاضر شدند به پهلویِ بی بی، خشت بزنند!! بی جهت نیست که جفت ششِ نردِ خلقت، دوازده معصوم هستند!! هر لحظه به خود میگویم: کیشِ خودت را فراموش کن و یکسره مات شو

راستی داشت یادم می رفت... من هنوز هم از وزوزِ ماشین ها بیزارم!

محمد حسین اسماعیل نیا
خرداد 1389

یک عکس ، یک تاریخ


و این چنین است

که انسانی می میرد

و انسانی می ماند ...



پ. ن : از راست : من ، مادرم ، مادربزرگم ، مادر مادربزرگم ، مادر بزرگ مادر بزرگم

من کفر نمیگویم.... تو بودی که کفرم را درآوردی



خواب آلود در برابر آینه می ایستم. قدری آبِ بیداری به تنم می پاشم و یکهو روحم می پرد! شاپرک که باشی، همیشه پرواز تورا با خودش خواهد برد... کنار می آیم و واژگون شدنِ واژگانم را بر روی کاغذ پاره ها به تماشا می نشینم. اینها که میخوانی، تپشهای من است.
نمیدانم باید نوشت یا نباید نوشت... نمیدانم از نوشتن باید نوشت یا از ننوشتن. حس میکنم اخیراً یک بیماری واگیردار دارد همه گیر میشود. عارضه ای که تنها و تنها دو پیامد دارد: 1- مغز انسان را دچار یبوست میکند. 2- قلم انسان را دچار اسهال!! و مساله وقتی حادتر میشود که بدانیم عموماً این دو پیامد با هم و در یک زمان دامنِ فرد را میگیرد!!! و در این میان، وقتی شبکه های تلویزیون را برای یافتنِ برنامه ای پزشکی، در زمینه ی راههای جلوگیری از پیشروی این بیماری ورق میزنم، با سریالهایی مواجه میشوم که سه ریال هم نمی ارزند!
چند وقتی است دست به دامنِ هدفونم شده ام (headphone) ! چون به محض اینکه یک جفت گوشِ خالی پیدا شود، همه تلاش میکنند تا باروتهای اطلاعات را به مددِ سمبه ی استدلال وارد کله ات کنند!! میخواهم نشنوم. میخواهم فکر کنم. این روزها دائم از خودم میپرسم: چرا در این روزگارِ گرانی،گوش اینقدر مفت است؟! دائم می اندیشم: یعنی هنوز هم کسی پیدا میشود که حاضر باشد به حرفهایم گوش نکند؟!

محمد اسماعیل نیا