تأسف


دیروز استاد خوبم دکتر حسن عابدی جعفری را دستگیر کردند.
منطقی ترین و صبورترین استاد دوران دانشجویی من .
یادم هست که ۴ جلسه تمام یادمان دادی که چطور از هیاهو دور شویم و چگونه حرف علمی و مستدل بزنیم.
یادم هست که چطور در برابر حرفهای گاها غیرمنطقی و احساساتی مان سر کلاس صبور بودی و در آخر با لبخند می گفتی :
من مخلص حرفهای منطقی و مستدلتون هستم.آمار بفرمایین!
و من درمانده ام از فهم انسان نماهایی که طاقت شنیدن حرف منطقی و مستدل هم ندارند.
و من می گریم به حال قومی که چشمانشان برای دیدن حق کور و گوشهایشان برای شنیدن سخن حق کر است.
مگر جرمت چه بوده است جز دعوت همه به قانون گرایی
یادم هست که دو جلسه از قانون اساسی ایران حرف زدیم و مباحث مهمش و تو هیچ سخنی جز عمل به قانون گرایی نگفتی.
فردا سر کلاسمان نیستی و ما مانده ایم و غم نبودنت و نگاه پر حسرتمان به مقاله هایی که با شوق و ذوق برای کسب رضایت تو آماده کرده بودیم
کاش برای یکبار هم که شده سخنانت قانع کننده نبود تا این چنین مبهوت نبودنت نباشم
کاش انقدر خوب نبودی استاد
کاش ...

از وبلاگ

http://www.ishan.blogfa.com/

پی نوشت:تلخ، شگفت انگیز، غیر قابل باور.

من چیزی جز رفتار منطقی و حرکت در مسیر قانون از دکتر عابدی جعفری ندیده و نیاموخته بودم. امیدوارم ایشان هرچه زودتر آزاد شوند و کشور ما به مسیری برگردد که دکتر عابدی جعفری و امثال ایشان را به عنوان افتخارات علمی ایران و در مقام های تأثیر گذار و تصمیم ساز کشور بینیم. جای امثال ایشان در کلاس های درس است، نه در بازداشتگاه. وقت ایشان باید صرف انتقال آموخته هایشان به فرزندان ایران شود، نه گفتگو با بازجو.

آب و آسمان و دیگر هیچ !




آب است و آسمان و دگر هیچ ، عالم خاکی فراموش می شود و نیز همه ی آن ها که از این خاک بر می آیند و چندی بر روی آن می خزند که یعنی : زندگی و سپس به خاک فرو می روند و باز از سر ، و باز از سر ، و باز از سر ، و همین می شود : « تاریخ » ! مکرر و خنک ، تاریخش این است ، وای به حال ادبیاتش ! شعرش ، عشقش و هارت و پورتهایش و باد و بروتهایش و زیبایی ها و ثروتها و خوشبختی هایش !چقدر دریا زیبا است ، شسته است ، اصلا شستگی است ، چقدر طهارت و قدس و اطمینان و صداقت و یکدستی و استواری و بی کرانگی ! ، ...


آنجا همه چیز پاک است و بی شائبه است و صریح است ، چرا دریا بی رنگ است ؟ چرا دریا لباس را تحمل نمی کند ؟ چرا خاک را تحمل نمی کند ؟ چرا آرایشها در دریا همه پاک می شود و زدوده ؟ جهان بی رنگی است ، خود بسیط است و صمیمی است و آشکار و بی رنگ و یک دست . چه سکوت پر عظمتی ! چه آرامش پر اقتدار و مردانه ای ، جبروت ! چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زاده ایم ، شهر ! ؟ و از این توده ی متراکم نفسها و بخارها و رنگها و بزکها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن که می گریزیم باز می رسیم به کویر ! خاک و شن و غبار ، بیشتر در زمین فرو می رویم ، بیشتر به خاک نزدیک می شویم ، از کویر به شهر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختن ! و این است سرسام زندگی احمق و رقت بار ما که باید تحملش کنیم و میان این دو یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان ، زیر خاک و بالا خاک و پشت خاک و پهلو خاک و سینه پر از خاک و چشم و گوش پر از خاک و سپس خاک خاک و دگر هیچ . کاش اقلا در دریا می مردیم ، کاش به جای تابوت و کفن و دفن و کافور و قبر و لحد ، هر گاه که مرگ به سراغ ما می امد ، نزدیکانمان ، نه ، دوستانمان ما را بر قایقی می نهادند و بر دریا می انداختند و به دست موج می سپردند تا ما را به شتاب از ساحل ، از خشکی و آدمهای خشک خشکی دور کند و لغزان بر سینه ی موج تا قلب در یا برد ، تا در آنجا ، آنجا که آسمان از هر سو بر دریا فرود می آید و جهانی دیگر می سازد ، تنهای تنها مرگ را دیدار می کردیم . ساکت و زیبا و آرام . بی شیون و نوحه و زاری و قیل و قالهای راستین و دروغین عزاداران و تشییع کنندگان و مراسم غسل و کفن و دفن و سر خاک و تعزیه داری و شب هفت و لباس سیاه و گذاشتن ریش و غیره و غیره که همه دست در دست هم داده اند تا مردن را زشت کنند و تنها حادثه ی صمیمی و صادق و جدی و پاک و عظیم حیات ما را بر روی این زمین بیالایند و با پست ترین تصنع ها و پیرایه های غلیظ و منفور زندگی در آمیزند . . .



پی نوشت1 : علم انسان به نادانی خویش بزرگترین دانایی است .


پی نوشت 2: این نوشته از دکتر شریعتی بود.خداییش هیچی نمی دونم ولی این خوب می دونم که اگه شریعتی با نوشته هاش نبود من دیوونه شده بودم.وینک


پی نوشت 3: برداشتی از ذعای عرفه:


به سوی تو از غم غربت و تنهایی و دوری راه و ضعف و ناتوانی خویش شکایت آورم.


خداوندا!خشم و غضب را بر من روا مدار!


اگر این سرنوشت به خاطر غضب تو نباشد ، من غمی ندارم.


قسمت می دهم که در دم مرگ بر من خشمناک مباش.


و غضب خود را بر من فرود میاور!


هرچه می خواهی مرا در سختی گذار تا قبل از مرگ از من راضی شوی!


جز تو خدایی نیست ، مرا به غیر خودت وا مگذار...


پی نوشت 4:اگر درمان توئی دردم فزون باد ...وگر عشقی تو سهم من جنون باد...توئی تنها توئی تو علت من...تو بخشاینده ی بی منت من...گر سر هر موی من گردد زیان...شکرهای تو نیاید در بیان

خیلی دور ، خیلی نزدیک



چند روزیست که خود را در آینه نگاه نکرده ام و فقط روحم را دیده ام.


چقدر روح بدون حجاب تن زیباست .


کاش می شد به یک باره تو را در آغوش بگیرم


دستانم را در تو گره کرده و فریاد بزنم :


یا رب مسجد الحرام


یا رب بیت الحرام


یا رب یا رب یا رب


طواف می کنم.طواف یکی شدن . و با خود زمزمه می کنم: بخوان به نام پروردگاری که تورا آفرید


خدای عرفات ، خدای جبل النور ، خدای محمد...


تو را می خوانم و از تو یاری می جویم . و از تو شکر گذاری می کنم به پاس سفری که به من ارزانی داشتی.


یادش به خیر.اولین لحظه ای که چشمم افتاد ، کعبه را دیدم کوچکتر از آنچه در ذهن داشتم ، چند کبوتر اطراف آن در حرکت بودند و نوری شدید و خیره کننده بر فراز آن چشمم را گرفت.


گیج و منگ ، مات و مبهوت ،


همه سجده کردند و من در خلا بودم.می گفتند 3 آرزو کن. و من...


وقتی می خواستم نماز بخوانم گریه امانم نمی داد.نمی توانستم.کعبه را پیش رو داشتم و حس می کردم تو در برابرم ایستاده ای


اما این بار می دانم عالم سرای توست.و من بازیگر داستان خلقتم.



پی نوشت1: توفیق خواندن وبلاگ دوستان رو ندارم.امیدوارم بر من ببخشید.


پی نوشت 2:هدف انسان در زندگی شناخت خداست و هر هدف دیگری بیهوده و بی ارزش است.التماس دعا

تقلا




رهگذری ، یک کرم پروانه را پیدا کرد که درون پیله خود قرار داشت . آن مرد از روی کنجکاوی پیله را به خانه خود برد تا از نزدیک شاهد دگردیسی کرم به یک پروانه زیبا باشد . پس از چند روز روزنه ای در پیله ایجاد شد و چنین به نظر می رسید کرم در حالی که تقلا می کند ، نمی تواند بدن خود را از آن سوراخ باریک عبور دهد . آن مرد فکر کرد که در کار کرم مشکلی پیش آمده است ، پس با یک قیچی پیله را برید . پس از چند لحظه پروانه ای که بدنی بزرگ و بال هایی نازک و چروکیده داشت ، به راحتی از پیله خارج شد . مرد در انتظار نشست تا چند ساعت دیگر بال های پروانه زیبایی طبیعی خود را به دست آورد ، اما چنین نشد . به جای آنکه پروانه آماده پرواز شود ، سراسر زندگی اش به کشیدن بدن متورم و بال های چروکیده اش گذشت .
تقلای پروانه برای گشودن پیله و عبور از آن سوراخ باریک ، در واقع طریقی ست که خداوند قرار داده است تا مایعات از درون بدن پروانه به سوی بال ها سرازیر و در نتیجه بال های حشره بزرگ و زیبا شوند . کار آن مرد از سر دلسوزی بود ، اما در حقیقت ظلم بزرگی در حق پروانه کرد . هنگامی که ما رنج می کشیم و می کوشیم تا از درد و رنج های خود نجات یابیم ، آرزو می کنیم که کسی پیدا شود و نجاتمان دهد ، اما در حقیقت این تلاش و تقلاست که به ما نیرو می بخشد تا راه تکامل را بپیماییم و جلوه عالی آفرینش خود را که به آن زاده شده ایم ، آشکار کنیم .

فورد


مهربانترین دست




چه شگفت انگیز است هنگامی که روح آدمی از ابتذال روزمرگی فراتر می رود و در اوج می پرد .
آن گاه که رنگ ها عوض می شوند و جریان باد و آسمان و خورشید و حتی ابرها !
تا به حال سوار قایق شده اید ؟ در آن هنگام که از ساحل دور می شود و همه چیز کوچک و کوچکتر می شود تا جایی که دیگر جهان یک بازار نیست . آب است و آسمان و دیگر هیچ ! جهان با شکوه آبی !
درست مانند هواپیما که با اوج گرفتن کم کم زمین را کتمان می کند !
چقدر دریا زیبا است . چقدر پاک و بی آلایش است . چقدر باز، بی قید ، بی باید ، شسته ، صادق ، بی کران ، یکدست ، صاف... چه جبروتی ! چه سکوت با عظمتی ! سکوت آوای خداست . آن خط ممتد دور نیز ، گویی مرز بین خداست . مثل افکار کودکانه بچگی که می پنداشتیم در آن ناکجا آباد در آن مرز دور به خدا می رسیم .
تو را حس می کنم . تو را در اطرافم می بینم . گویی کنارم نشسته ای. نه ... بناگاه ترا می نامم . و باتو سخن می گویم .
به دست های خود می نگرم که پر از توست . به ناگاه در سرتاپای خود تن تو را حس می کنم . نام تو در سرم می پیچد که رساتر از های و هوی دنیاست .
ای صدای سبز رهایی ، شب تفکر خونین من است .
خدایا ، خداوندا ، ای همدم ، ای همراه ، ..در ذهنم ریشه کن به گونه ای که هر لمحه جوانه ای از یاد تو شکوفا شود .
خدا یا ، خداوندا ، مسئولیت سنگین و دوش های ناتوان انسان شکننده
گم شدنم را در پیچ و خم های این جاده تاریک ببخش
ای دست مهربان ! ای مهربانترین دست ! دستانم دستان نوازشگرت را می طلبد .
ای خویشاوند دور ! ای بیگانه نزدیک ! وجود آلوده ام بی قرار طوفان توست ، چشمانم چشم به راه کورسوی فانوسی ست تا را بنماید
ای که نمی دانم به چه نامت بخوانم ! ای نزدیکتر از رگ گردن ! ای بهترین من ِ من! من را بر من و خود را به من ببخش
در آسمان چشمم تلالو اشک ها در آمیزش با سرخی پلک های برآماسیده رنگین کمانی است
بی تو کوچه به کوچه چشمانم ابریست
من خالی ام ، ای کالبد من روح خویش را فراخوان .
به آسمان می نگرم . بناگاه تو را می بینم که با دست ابرگونه ات زمین را نوازش می کنی.

بانگی از دور مرا می خواند ، لیک پاهایم در قیر شب است




مرغی که در قفسی تنها زاده است ، آب و دانه آرامش می کند و برگ سبزی ، چذاغ رنگینی ، زنگوله قشنگی غم از دلش می برد . اگر رهایش هم کنند باز به قفس باز می گردد . اما پرنده وحشی ، پرنده ای که آوای جفتش را از قلب باغهای ناشناس دور می شنود ، سراسیمه و دیوانه وار هر چند بی امید ، چندان خود را به میله های آهنین و در بسته قفس می زند و بیتابی می کند تا پرشکسته و خونین کنجی می افتد و سر در شانه هایش فرو می برد و چندان خاموش و آرام می ماند تا بمیرد .
و چه زشت است و نفرت بار و ابلهانه استدلال های عاقلانه و دلسوزی های مهربانانه و پند و اندرز های مشفقانه که پرنده زندگی را بر خود سیاه کرده است . راحت و امنیت و نعمت آزارش می کند . دل به خیال و خرافه بسته است . . .


پروانه خیالپرداز دیوانه ! چقدر بر سرنوشت رقت بارت دلم می سوزد . ای پرنده شاعر ! چرا از این مرغان عاقل خانگی درس خوشبختی نمی آموزی؟

من مرغ خانگی نیستم . هر دلی عقل خویش را دارد . گاهی باید با احساست بیندیشی !
و باز هم به قول شریعتی : در کنار این پنجره ایستاده ام و چشمهای اشک آلود و مشتاقم را به لبهای کبود مشرق دوخته ام و ساقه نازک صبح را می نگرم که دمادم در برابر چشمان آرزومند و بیتابم می روید و دلم همچون پرنده ای که آوای آشنایش را می شنود ، بیقرار خود را به قفس می زند و من به دو دست قفسش را می فشرم تا نگهش دارم !