
آب است و آسمان و دگر هیچ ، عالم خاکی فراموش می شود و نیز همه ی آن ها که از این خاک بر می آیند و چندی بر روی آن می خزند که یعنی : زندگی و سپس به خاک فرو می روند و باز از سر ، و باز از سر ، و باز از سر ، و همین می شود : « تاریخ » ! مکرر و خنک ، تاریخش این است ، وای به حال ادبیاتش ! شعرش ، عشقش و هارت و پورتهایش و باد و بروتهایش و زیبایی ها و ثروتها و خوشبختی هایش !چقدر دریا زیبا است ، شسته است ، اصلا شستگی است ، چقدر طهارت و قدس و اطمینان و صداقت و یکدستی و استواری و بی کرانگی ! ، ...
آنجا همه چیز پاک است و بی شائبه است و صریح است ، چرا دریا بی رنگ است ؟ چرا دریا لباس را تحمل نمی کند ؟ چرا خاک را تحمل نمی کند ؟ چرا آرایشها در دریا همه پاک می شود و زدوده ؟ جهان بی رنگی است ، خود بسیط است و صمیمی است و آشکار و بی رنگ و یک دست . چه سکوت پر عظمتی ! چه آرامش پر اقتدار و مردانه ای ، جبروت ! چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زاده ایم ، شهر ! ؟ و از این توده ی متراکم نفسها و بخارها و رنگها و بزکها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن که می گریزیم باز می رسیم به کویر ! خاک و شن و غبار ، بیشتر در زمین فرو می رویم ، بیشتر به خاک نزدیک می شویم ، از کویر به شهر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختن ! و این است سرسام زندگی احمق و رقت بار ما که باید تحملش کنیم و میان این دو یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان ، زیر خاک و بالا خاک و پشت خاک و پهلو خاک و سینه پر از خاک و چشم و گوش پر از خاک و سپس خاک خاک و دگر هیچ . کاش اقلا در دریا می مردیم ، کاش به جای تابوت و کفن و دفن و کافور و قبر و لحد ، هر گاه که مرگ به سراغ ما می امد ، نزدیکانمان ، نه ، دوستانمان ما را بر قایقی می نهادند و بر دریا می انداختند و به دست موج می سپردند تا ما را به شتاب از ساحل ، از خشکی و آدمهای خشک خشکی دور کند و لغزان بر سینه ی موج تا قلب در یا برد ، تا در آنجا ، آنجا که آسمان از هر سو بر دریا فرود می آید و جهانی دیگر می سازد ، تنهای تنها مرگ را دیدار می کردیم . ساکت و زیبا و آرام . بی شیون و نوحه و زاری و قیل و قالهای راستین و دروغین عزاداران و تشییع کنندگان و مراسم غسل و کفن و دفن و سر خاک و تعزیه داری و شب هفت و لباس سیاه و گذاشتن ریش و غیره و غیره که همه دست در دست هم داده اند تا مردن را زشت کنند و تنها حادثه ی صمیمی و صادق و جدی و پاک و عظیم حیات ما را بر روی این زمین بیالایند و با پست ترین تصنع ها و پیرایه های غلیظ و منفور زندگی در آمیزند . . .
پی نوشت1 : علم انسان به نادانی خویش بزرگترین دانایی است .
پی نوشت 2: این نوشته از دکتر شریعتی بود.خداییش هیچی نمی دونم ولی این خوب می دونم که اگه شریعتی با نوشته هاش نبود من دیوونه شده بودم.وینک
پی نوشت 3: برداشتی از ذعای عرفه:
به سوی تو از غم غربت و تنهایی و دوری راه و ضعف و ناتوانی خویش شکایت آورم.
خداوندا!خشم و غضب را بر من روا مدار!
اگر این سرنوشت به خاطر غضب تو نباشد ، من غمی ندارم.
قسمت می دهم که در دم مرگ بر من خشمناک مباش.
و غضب خود را بر من فرود میاور!
هرچه می خواهی مرا در سختی گذار تا قبل از مرگ از من راضی شوی!
جز تو خدایی نیست ، مرا به غیر خودت وا مگذار...
پی نوشت 4:اگر درمان توئی دردم فزون باد ...وگر عشقی تو سهم من جنون باد...توئی تنها توئی تو علت من...تو بخشاینده ی بی منت من...گر سر هر موی من گردد زیان...شکرهای تو نیاید در بیان