
چه شگفت انگیز است هنگامی که روح آدمی از ابتذال روزمرگی فراتر می رود و در اوج می پرد .
آن گاه که رنگ ها عوض می شوند و جریان باد و آسمان و خورشید و حتی ابرها !
تا به حال سوار قایق شده اید ؟ در آن هنگام که از ساحل دور می شود و همه چیز کوچک و کوچکتر می شود تا جایی که دیگر جهان یک بازار نیست . آب است و آسمان و دیگر هیچ ! جهان با شکوه آبی !
درست مانند هواپیما که با اوج گرفتن کم کم زمین را کتمان می کند !
چقدر دریا زیبا است . چقدر پاک و بی آلایش است . چقدر باز، بی قید ، بی باید ، شسته ، صادق ، بی کران ، یکدست ، صاف... چه جبروتی ! چه سکوت با عظمتی ! سکوت آوای خداست . آن خط ممتد دور نیز ، گویی مرز بین خداست . مثل افکار کودکانه بچگی که می پنداشتیم در آن ناکجا آباد در آن مرز دور به خدا می رسیم .
تو را حس می کنم . تو را در اطرافم می بینم . گویی کنارم نشسته ای. نه ... بناگاه ترا می نامم . و باتو سخن می گویم .
به دست های خود می نگرم که پر از توست . به ناگاه در سرتاپای خود تن تو را حس می کنم . نام تو در سرم می پیچد که رساتر از های و هوی دنیاست .
ای صدای سبز رهایی ، شب تفکر خونین من است .
خدایا ، خداوندا ، ای همدم ، ای همراه ، ..در ذهنم ریشه کن به گونه ای که هر لمحه جوانه ای از یاد تو شکوفا شود .
خدا یا ، خداوندا ، مسئولیت سنگین و دوش های ناتوان انسان شکننده
گم شدنم را در پیچ و خم های این جاده تاریک ببخش
ای دست مهربان ! ای مهربانترین دست ! دستانم دستان نوازشگرت را می طلبد .
ای خویشاوند دور ! ای بیگانه نزدیک ! وجود آلوده ام بی قرار طوفان توست ، چشمانم چشم به راه کورسوی فانوسی ست تا را بنماید
ای که نمی دانم به چه نامت بخوانم ! ای نزدیکتر از رگ گردن ! ای بهترین من ِ من! من را بر من و خود را به من ببخش
در آسمان چشمم تلالو اشک ها در آمیزش با سرخی پلک های برآماسیده رنگین کمانی است
بی تو کوچه به کوچه چشمانم ابریست
من خالی ام ، ای کالبد من روح خویش را فراخوان .
به آسمان می نگرم . بناگاه تو را می بینم که با دست ابرگونه ات زمین را نوازش می کنی.